معنی صورت خشک کن

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

خشک کن

(صفت اسم) آب خشک کن کاغذی مخصوص که مرکب و جوهر را با مالیدن آن خشک کنند، آلتی چوبین یا فلزی دارای کاغذ خشک کن


آب خشک کن

(اسم) کاغذ پرز دار که بدان مرکب و جوهر نوشته را خشک کنند آب چین.

لغت نامه دهخدا

خشک کن

خشک کن. [خ ُ ک ُ] (اِ مرکب) کاغذی است که برای خشک کردن مرکب یا آب بکارمیرود و بیشتر برای خشک کردن نوشته ها مصرف میشود.


مرکب خشک کن

مرکب خشک کن. [م ُرَک ْ ک َ خ ُ ک ُ](اِ مرکب) خشک کننده ٔ مرکب. جوهرخشک کن. ورق از جنسی بخصوص که بوسیله ٔ آن نوشته های با مرکب یا جوهر را خشک کنند. نشافه. رجوع به مرکب شود.


کن

کن. [ک ُ] (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع از «کردن ») کننده و آنکه کاری را می کند مانند: در میان کن، یعنی آنکه در میان می آورد. (ناظم الاطباء). در ترکیب با کلمات دیگر صفت فاعلی سازد: آب بخش کن. آب خشک کن. آتش سرخ کن. بخاری پاک کن. تیغتیزکن. جاده صاف کن. چائی صاف کن. چاقوتیزکن. چشم پرکن. خانه خراب کن. خفه کن (درسماور). دوده پاک کن. روغن داغ کن. زنده کن. سرخشک کن. سبزی پاک کن. شیشه پاک کن. کارکن. کارچاق کن. کاردتیزکن. گلوترکن. گوش پاک کن. لوله پاک کن. گزارش کن. ماهوت پاک کن. ماهی سرخ کن. مبال پاک کن. مدادپاک کن. مرکب خشک کن. نکوهش کن. نوازش کن. نیایش کن. ویران کن... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیبات شود.


خشک

خشک. [خ ُ] (ص) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد. (از ناظم الاطباء). یابس. بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده. جاف. ضامل. هَشیم. (منتهی الارب). حَفیف. (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤلف):
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
هم ببین خانه ٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است.
خاقانی.
تجفاف، خشک کردن چیزی را. تجفیف، خشک کردن چیزی را. جفاف، خشک گردیدن جامه. (منتهی الارب).
- امثال:
خشک به خشک نمی چسبد، نظیر؛ چاقو دسته ٔ خود را نمی برد.
- چوب خشک، چوبی که هیچگونه آب نداشته باشد:
که یزدان چرا خواند آن کشته را
هم این چوب خشک تبه گشته را.
فردوسی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- آهن خشک، فولاد. ذکر. (یادداشت بخط مؤلف).
- بخشک زدن، بخشک برزدن، خشکه گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف):
از آنکه بر نتوان خاست از ره مرسوم
بخشک برزدم این عید با تو ای مخدوم
بدانکه از تر و از خشک بنده با خبری
بخشک برزدن عید گرددت معلوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
- خشک استخوان، استخوان بدون نانخورش دیگر، کنایه از غذای ناچیز و بی اهمیت:
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم بخشک استخوانی.
فرخی.
- دهان خشک، دهانی که بر اثر تشنگی خشک شده باشد:
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد.
فردوسی.
- سرفه ٔ خشک، سرفه ای که خلطی ترشح نکند. قحاب. (یادداشت بخط مؤلف): آن را که ارنب بحری داده باشند... سرفه خشک آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- لب خشک، لبی که بر اثر تشنگی خشک و ترکیده شده باشد:
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست
ابر شط و دجله بر آن بدنشان را.
ناصرخسرو.
لب خشک مظلوم گو خوش بخند
که دندان ظالم بخواهند کند.
سعدی (بوستان).
- معده ٔ خشک، معده ای که یُبس شده است. معتقل.
- می خشک، می بدون نقل و مزه، بی آواز و ساز. (یادداشت بخط مؤلف):
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجب تر که خورد باده ٔ تر خشک
بی نغمه ٔ زیرش به می خشک شتاب است.
منوچهری.
- نان خشک، نانی که رطوبت آن رفته باشد و کاملا خشک و شکننده شده باشد.
- || نوعی نان است. کاک. قاق.
- || تهی. خالی. بی نانخورش. پتی. (یادداشت بخط مؤلف): گندپیر خوردی بریخت، گفت مرا نان خشک آرزو است. (از ترجمان البلاغه رادویانی).
بنان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق.
سعدی (گلستان).
|| ممسک. بخیل. (از ناظم الاطباء). خسیس.
- خشک دست، ممسک. بخیل. دندان گرد.
- دست خشک، ممسک. بخیل. دندان گرد.
- ناخن خشک، بخیل. خسیس. ممسک.
- سفره ٔ خشک، بخیل. خسیس. آنکه سفره ٔ او گسترده نشده است تا همه از آن برخوردار شوند.
|| لنگ. قطیفه که در سر حمامها برای خشک کردن بدن آورند. || بی فایده. بدون نفع. بدون اثر و فایده. || بی بر. (ناظم الاطباء). || کمی کمتر از وزن معهود. اندکی قلیل تر. کمی کمتر. مقابل چرب. (یادداشت بخط مؤلف): تختی از همه زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد باره مجلس زرینه نهاده هر باره یک گز درازی و گزی خشک تر پهنا. (تاریخ بیهقی).
- خشک بودن، کمی کمتر از وزن معهود بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خشک کشیدن، کمی کمتر از وزن معهوده سنجیدن. مقابل جرب کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| غیرعاقل. دیوانه گونه. کم عقل. (یادداشت بخط مؤلف).
- کله خشک، بدون عقل. سخت عصبانی. آنکه کارها را از روی عصبانیت و بدون عقل کند.
|| محض. بحت.صاف. صرف. خالص. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خشک زر، تمام زر.بی آمیغی. بی عیار. طلای خشک.
- خشک طلا، تمام زر. بی عیار. طلای خشک.
- زر خشک، تمام زر. بی آمیغی. بی عیار. طلای خشک:
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گران مایه های گوهر و مشک.
نظامی.
برون از طبقهای پر زر خشک
بصندوق عنبربخروار مشک.
نظامی.
|| متحیر. مبهوت. (یادداشت بخط مؤلف):
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک برجای بمانند چو بر تخته ٔ صور.
فرخی.
- خشکش زدن، سخت متحیر شدن از گفتاری یا رفتاری یا واقعه ای: فلانی از حرف او خشکش زد، یعنی سخت مبهوت و حیران شد.
|| ور چروکیده شده، چروک خورده، از طراوت سخت افتاده:... پایهایش همه... و خشک شد. (تاریخ بیهقی). همیج، آهوماده ای که روی وی خشک شده باشد از دردی که عارض شود وی را. (منتهی الارب). || پژمرده. (ناظم الاطباء). مُردَه. مقابل تر. مقابل سبز. (یادداشت بخط مؤلف):
سرو بنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
(اسدی نخجوانی).
قشوش، خشک گردیدن گیاه.همق، گیاه خشک. تَصَیﱡع؛ خشک شدن گیاه. تَصَوﱡع، خشک شدن گیاه. (منتهی الارب). || بی حرکت از فالج و مانند آن چون خشک شدن دست یا پای، بی حس گردیدن آن، اَشَل ّ. (یادداشت بخط مؤلف). دست خشک را گویند. (از دیاتسارون ص 54). || بی محبت. بی مهربانی. (یادداشت بخط مؤلف).
- بوسه ٔ خشک، بوسه ٔبدون مهر و عشق:
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
بسه بوسه ٔ خشک در ماهیانی.
فرخی.
- تعارف خشک، تعارف بدون محبت. تعارف صرف بدون علاقه.
- جواب خشک، جوابی که بدون هیچ انعطاف داده شود.
- سخن خشک، سخنی خالی از محبت و مهر. سخن بدون لطف و محبت.
- سلام خشک، سلام بدون ابراز محبت:
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را.
نظامی.
- کاغذ خشک، کاغذی که بدون هیچگونه اظهار محبت نوشته شود.
- لاس خشک، عشق بازی لفظی و بدون هیچ ارضای نفسانی.
|| سخت پای بند ظاهر. متقشف. (یادداشت بخط مؤلف). بدون انعطاف.
- تقدس خشک، تقدسی که پای بند ظاهر دین است. تقدسی که جزئی تخلف از ظواهر نمی کند.
- زاهد خشک، ظاهری. متقشف.
- زهد خشک، تقدس خشک. اعمال بر ظاهر دین:
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان.
سعدی (بوستان).
- قاضی خشک، قاضی ای که هیچگونه نرمش درکار خود ندارد.
|| بی روغن. بی چربو. بی چربی. مقابل چرب. (یادداشت بخط مؤلف):
حلق زیرینت باز چرب کند
قلیه ٔ خشک دو پیازه ٔ من.
سوزنی.
- پلوی خشک، پلویی که روغن آن کم باشد.
- چلوی خشک، چلویی که روغن آن کم است.
- کباب خشک، کبابی که چربی آن سوخته شده است.
|| بی فرش. بی گستردنی (مقصود از فرش و گستردنی هر چیزی است که بپوشانند اعم از سبزی و گیاه یا پارچه و امثال آن):
که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک.
دقیقی.
شما نیز فردا برین ریگ خشک
مباشیداگر بارد از ابر مشک.
فردوسی.
یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک.
فردوسی.
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.
عنصری.
تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن.
عسجدی.
اجداب، خشک و بی نبات گردیدن جایی. ارض سنه؛ زمین خشک بی نبات. جدوبه:خشک بی نبات گردیدن جایی. جدیب، جای خشک بی نبات. (منتهی الارب). || تمام شده. بپایان رسیده. (یادداشت به خط مؤلف):
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ چون قیر اوی.
فردوسی.
به پستانها در شود شیر خشک
نبوید بنافه درون نیز مشک.
فردوسی.
جلب، خشک شدن خون. اجلاب، خشک گردیدن خون. ذب، خشک شدن حوض درآخر گرما. (منتهی الارب). || بی باران. (یادداشت بخط مؤلف): هلکه، سال خشک و بی آب. اقشعرار؛ خشک و تنگ گردیدن سال. (منتهی الارب).
- خشک ابر:
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آبدهی.
جامی.
- خشکسالی، سالی که بر اثر نیامدن باران قحطی ایجاد شده باشد.
- هوای خشک، هوایی که مدتی بدون باران مانده است.
- || هوای گرم. گرمی زیاد هوا:
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی.
نظامی.
|| بی گوشت. سخت نزار. لاغر. (یادداشت بخط مؤلف):
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
ببالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه است و انکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
شراب [ممزوج] مردمان لاغر را و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه). صوجان، هر خشک و سخت لاغر از ستور. شاسب، خشک از لاغری. عَشَمَه، خشک از لاغری. (منتهی الارب). || (اِ) بر، مقابل بحر. خشکی. (یادداشت بخط مؤلف):
نشانی ندادند بر خشک و آب
نه آگاهی آمد ز افراسیاب.
فردوسی.
به ایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب.
فردوسی.
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آرد از خشک و آب.
فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد بجنگ
که بر خشک بر، بوده ره با درنگ.
فردوسی.
لشکرگاه شاه ذوالقرنین تا بشهر کشید بیست فرسنگ بود اما راه بر خشک بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه سعید نفیسی). از دریا بگذشتند و به خشک آمدند تا به مدینه رسیدند. (فتوح ج 2 ص 190).
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
بدست شه طنجه بسپرده بود.
اسدی.
چون بر سر آب افتد [عنبر] موج او را بخشک براندازد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد. (گلستان سعدی).
خاک از ایشان چگونه مشک شود
که بدریا روند خشک شود.
اوحدی.
- امثال:
بدریا برودخشک میشود. (از قرهالعیون).
|| (اِ) پره بر قفل. (فرهنگ خطی). || صف. (فرهنگ خطی). || چوب چرخ آسیا. (فرهنگ خطی).

خشک. [خ ُ] (اِخ) نام پدر داود مفسر است. (منتهی الارب).

خشک. [خ ُ ش َ] (اِخ) نام کوهی به ماوراءالنهر. کوهی به نخشب. (یادداشت بخط مؤلف):
وزانکه گفتم کوه خشک مرا ملک است
به خشک چوبی مالک کشید بردارم
هر آنچه کوه خشک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
دریغ کوه خشک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم.
سوزنی (دیوان چ 1 صص 63-64).
ازخشک تا هزار میخ گزی
آن من نیست ملک و دهقانی.
سوزنی.


صورت

صورت. [رَ] (ع اِ) صوره. هیأت. خلقت. (السامی). شکل. شاره. تمثال. نقش. نگار:
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک.
شهید بلخی.
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
(منسوب به رودکی).
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
کسائی.
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ.
فردوسی.
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
منوچهری.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی.
مسعودسعد.
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست. (نوروزنامه).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
سنائی.
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان.
خاقانی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب.
نظامی.
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. (گلستان سعدی).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست.
سعدی.
|| چهره. چهر. رخ. وجه. دیم. مُحَیّا. طلعت: دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف. (حدود العالم).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین.
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. (مجمل التواریخ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. (کلیله و دمنه).
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
خاقانی.
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
نظامی.
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
سعدی.
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی.
سعدی.
جمال صورت و کمال معنی داشت. (گلستان).
|| تصویر. عکس. نقش. نگار:
گر این صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی.
فردوسی.
ز رنگ و ز چهر و ز بالای او
یکی صورتی کن سراپای او.
فردوسی.
جهانی سراسر پر از مهر توست
به ایوانها صورت چهر توست.
فردوسی.
ماه منیر صورت نقش درفش توست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش توست.
فرخی.
و برون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
مرد نهان زیر دلست وزبان
دیگر یکسر گل پرصورَتَست.
ناصرخسرو.
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مینگارش.
ناصرخسرو.
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نگر صورت ما نیست همانا.
مسعودسعد.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه).
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
خاقانی.
آنجا که نقشبند ازل صورتی کشد
باطل شود هرآینه اشکال آزری.
ظهیر.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
دو چشم و گوش و دهان آدمی نباشد و بس
که هست صورت دیوار را همین تمثال.
سعدی.
|| ظاهر. حس. دید. بدید:
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی.
نظامی.
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم.
مولوی.
گر بصورت من ز آدم زاده ام
من بمعنی جد جد افتاده ام.
مولوی.
... گفت پیش از این طایفه ای در جهان بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع. (گلستان).
نزدیک نمیشوی بصورت
وز دیده ٔ دل نمیشوی دور.
سعدی.
دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم.
حافظ.
|| قالب. جسم. کالبد:
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته اند.
خاقانی.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
|| چونی. چگونگی. کیفیت: نامه ها نبشتندبر صورت این حال و خیلتاش بغزنین رسید. (تاریخ بیهقی). تو صاحب بریدی... چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. (تاریخ بیهقی ص 324). ازاین سفر که به بخارا بود صورت ها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی). پس نامه ها نوشتند بر صورت این حال. (تاریخ بیهقی).
گفت همانا که درین همرهان
صورت این حال نماند نهان.
نظامی.
مرغان صورت واقعه ٔ او را بگفتند. (کلیله و دمنه). وحوش از صورت و کیفیت حال پرسیدند. (کلیله و دمنه).
به ناخوبتر صورتی شرح داد.
سعدی.
|| تصور: چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد. (جهانگشای جوینی). || (اصطلاح فلسفه) آنچه فعلیت شی ٔ بدان حاصل شود، چون هیأت تخت که از اجتماع تخته های آن تحقق یابد و مقابل آن ماده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || مقابل هیولی. ماده:
ترا که صورت جسم ترا هیولائیست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی.
حافظ.
|| آنچه به یکی از حواس ظاهر درک شود. مقابل معنی. سیرت:
زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جانست درین جسم محقر.
ناصرخسرو.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا.
خاقانی.
هرچه عقلم از پس آئینه تلقین میکند
من همان معنی بصورت بر زبان می آورم.
خاقانی.
بمعنی کیمیای خاک آدم
بصورت توتیای چشم عالم.
نظامی.
خود بزرگی عرش بس باشد پدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید.
مولوی.
هرکه دربند صور باشد بمعنی کی رسد
مرد گر صورت پرست آید بود معنی گذار.
مولوی.
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است.
مولوی.
چو بت پرست بصورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست.
سعدی.
با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت بمعنی نبرده... (گلستان سعدی).
هرکه او را دیده ای باشد شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است.
اوحدی.
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست.
حافظ.
|| (اصطلاح جغرافیا) نقشه ٔ جغرافیائی. اطلس: و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت بنگاشتیم و پدید کردیم. (حدود العالم). و این همه (قبائل و جای قبائل عرب) اندر صورت تا پیداتر بود. (حدود العالم). || رنگ:
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی.
|| گونه. گون. شکل. جنس. نوع.
- آدم صورت، بصورت آدمی. آنکه شکل او آدمی را ماند نه سیرت او:
هرکه چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورَتَست او هم خر است.
ناصرخسرو.
- آدمی صورت، آدم صورت: بسا گرگان آدمی صورت دیوسیرتند. (مجالس سعدی).
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفْس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است.
سعدی.
رجوع به صورت شود.
- از صورت بگردیدن، مسخ گردیدن. مسخ شدن. تغییر قیافه یافتن.
- از صورت خواری شستن، عزیز کردن و آراستن و زیب و زینت دادن. (ناظم الاطباء).
- اهل صورت، آنانکه ظاهر را نگرند. آنکه بظاهر قضاوت کند. مقابل اهل معنی:
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
سعدی.
رجوع به صورت شود.
- بدصورت، بدشکل. بدقیافه. زشت. زشت صورت.
- بدیعصورت، زیباصورت. زیبا. خوشگل:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خونی.
سعدی.
رجوع به صورت، بهشتی صورت و زیباصورت شود.
- بهشتی صورت، آنکه صورت او در زیبائی چون صورت بهشتیان ماند. زیباصورت. زیبا:
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو بجی کآفتابش در میانست.
سعدی.
رجوع به صورت، زیباصورت و بدیعصورت شود.
- بی صورت، روسبی. فاحشه. مخنث. ملوط. آنکه عفت ندارد. رجوع به بی صورت کردن و بی صورتی در همین ماده شود.
- بی صورت کردن، با زنی یا امردی درآمیختن. عفت او راربودن.
- بی صورتی، فاحشگی. مخنثی.
- خوب صورت، زیباصورت. زیبا. خوشگل:
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
- در آن صورت، با آن صورت. با آن شکل. با آن قیافه:
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند.
سعدی.
- در این صورت، در این حال. در این وضع. بنابراین.
- || بر این فرض:
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی تنها.
ناصرخسرو.
- در صورتی که، اگر. چنانچه: در صورتی که بیاید قبول میکنم، یعنی اگر بیاید.
- زشت صورت، بدشکل. نازیبا. بدقیافه. بی ریخت.
- زیباصورت،خوشگل. زیبا: خواجه ٔ زمان نیکوسیرت، زیباصورت. (مجالس سعدی).
- شیطان صورت، زشت. زشت صورت. بدقیافه. بدشکل. رجوع به صورت شود.
- عالم صورت، جهان خاکی. دنیای ظاهر. عالم وجود:
چندانکه گرد عالم صورت برآمدیم
غم خواره آدم آمد و بیچاره آدمی.
ابوالفرج سگزی.
این عالم صورتست و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت.
اوحدالدین کرمانی.
- || صورت ظاهر. شکل. هیأت:
نظر بعالم صورت مکن که طایفه ای
بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل.
سعدی.
- ملائک صورت، آنکه صورت او در زیبائی چون صورت ملائکه باشد.زیباصورت. خوشگل. زیبا:
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی.
سعدی.
- نکوصورت، خوب صورت. زیبا:
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مپندارش.
ناصرخسرو.
- هر آن صورت، هر حال. هر کیفیت: بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان).
- هم صورت، بسان. بمانند. همانند: فلان کس هم صورت دیو است.

فرهنگ عمید

خشک کن

دستگاه خشک‌کنندۀ چیزی: خشک‌کن ماشین لباس‌شویی،
کاغذی نرم و پرزدار که با آن خط‌هایی را که با جوهر بر کاغذ نوشته شده خشک کنند، کاغذ‌خشک‌کن،


آب خشک کن

کاغذ پرزدار که با آن خط‌هایی را که با جوهر بر کاغذ نوشته شده خشک می‌کنند،


خشک

[مقابلِ خیس] فاقد رطوبت: دستمال خشک،
بی‌آب: رود خشک،
فاقد تازگی: سبزی خشک،
فاقد ترشح طبیعی: دهان خشک، سرفهٴ خشک،
فاقد نرمی: فنر خشک، بدن خشک،
[مجاز] پژمرده (گیاه): گل خشک،
[عامیانه، مجاز] دارای حالت جدی و غیردوستانه: رفتار خشک،
(بن مضارعِ خشکیدن) = خشکیدن
(اسم) [عامیانه، مجاز] در حمام‌های عمومی، لُنگ بدون رطوبت و معمولاً تمیز،
[قدیمی، مجاز] خالص، بی‌غش: زر خشک،
۱۱. [قدیمی، مجاز] لاغر،
۱۲. [قدیمی، مجاز] اندک،
۱۳. [قدیمی] خشکی، زمین،

فارسی به عربی

گویش مازندرانی

خشک

خشک

معادل ابجد

صورت خشک کن

1686

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری